۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

عواقب چند دسته گی ( بخش چهارم ) چشم دیدهای من

عواقب چند دسته گی، خود محوری واستبداد تشکیلاتی
( دورهء آرامش نسبی ورقابت های سیاسی )

بخش چهارم
چشم دیدهای من

طوریکه دربخشهای قبلی گفته شده بود ،حزب دموکراتیک خلق افغانستان به گروه ها وحلقات متعدد تقسیم وتره که گردیده وهرکدام برای اثبات (حقانیت ، اصولیت ،انقلابی بودن وطرف حمایت احزاب برادرقرار داشتن و...) بین هم دررقابت شدید قرارگرفته وبرای نمایش قدرت وتوان شان در عرصهء سیاسی ازاقدامات متهورانه وبالاتر ازتوان وحوصلهء جامعه تا اتهام زدنهای بیمورد وغیر قابل ترمیم درمورد یکدیگر استفاده کردند. در آن زمان که هدفم بعد ِ ( انشعاب سال 1348 ) است ، تا مدت ها انشعابات وبحرانهای تشکیلاتی درهیچ گروه رفیق به وقوع نه پیوست ولی نقل وانتقالات فردی رفقا وتغییر موضع کادرها (از یک گروه بریدن و به گروه دیگر وابسته شدن) سالها ادامه پیدا کرد .


درآن سالها ، گروه های دموکراتیک خلق ،با رقبای قدرتمند چپی ، ناسیونالیست های افراطی وگروه های مذهبی بنیادگرا که شامل ( شعله ء جاویدی ها، افغان ملتی ها ی، ناسیونال سوسیالیست های میوندوال ، صدای عوامی ها جوانان مسلمان ( اخوانیها ) وحلقات ملایان درباری تحت رهبری حضرات شوربازار، قلعهء جواد ومولانا فیضانی وسائر حلقات خورد وبزرگ علنی ومخفی) چپ وراست ، نیزمی شدند ، به حیث دشمنان ،مخالفین وورقبای خود ،مجادلهء شدید داشتند . این درحالی بود که رقابتهای گروهی دربین خود شان نیز تلفات میگرفت وبه سوی کُشنده تر شدن وایجاد ماًیوسیت های شدید اعضای شان می شد.



من درآنوقت( 1348) در دارالمعلمین عالی بلخ درس میخواندم . درداخل دارالمعمین صرف یک نفر شعلهء جاویدی بود که فردی نهایت سخنور ماهر بود و ( جُراءت) تخلص میکرد وبا وجود فهم کافی از مائوئیزم ،کارموءثری نمیتوانست درمحیط دارالمعلمین برای آن انجام دهد که دردارالمعلمین مزار فقط اعضا وهواداران دموکراتیک خلق افغانستان نه تنها فعال ، بلکه کاملا ء مسلط بودند . اما ،رفقای ما جنجالهای خودرا داشتند .که درزمینه اندک معلومات داده میشود.
تمام ساعات غیر درسی سال تعلیمی 1348 را رفقای پرچمی ( که تعداد ما خیلی اندک بود) با رفقای گروه خلق کارگر درجنجالهای سوال وجوابهای آن روز که درمواردی بسیاری ( بچه گانه وخام بود) به سر بردیم وخوب به یاددارم که درپایان هر مناقشه که تااخیرهای شب درلیلیه ادامه می یافت،به مشاجرات ( بعد منطق )، متوصل می شدیم . علت هم دراین بود که هیچ طرفی نمیخواست قناعت کند وهرکدام به نقل قولهای داخلی وخارجی وفرمایشات مقامات بالایی خود متوصل میگردیدیم . حال بعد (40) سال تمام که داغ ترین ایام آن (همین روزهای خزانی سال 1348) بود می بینیم که افراد باقی مانده و تاهنوززنده وفعال سیاسی آن دوران ، دراکثریت موارد موضع واحد داریم ودرقبال مسائل کلیدی وطن ،احساس مسوولیت مشترک میکنیم . ازین رو به خاطر به هدر رفتن آن فرصت ها ،به جان هم افتادن واقعی ترین فرزندان خلق وساده ترین وبی آلایش ترین اعضای حزب که همه ازولایات شمال بودیم وفرزندان ومردمان عادی این مناطق درپیشاپیش سایر مردمان وطن ،بسا کارنامه های جاویدان را درراه تحقق اهداف حزب وحاکمیت از خود به جا ماندند ، هرانسان بارسالت ومتعهد ،باید ابرازتاءثر وپشیمانی کند وبرکلیه مظاهر چند دسته گی ، خود محوری وفریب کاری سیاسی و تفرقه دربین یاران وهمرزمان، نفرین بفرستد.



اما، درلیسهً باخترمزارشریف ، وضع طوری دیگری بود. درآنجا گروه های مائوئیستی (شعلهء جاویدی) نه تنها بر اوضاع حاکم بودند ،بلکه سخنوران وفعالان (زبده ) وتوانایی داشتند ووضع رفقای ما درآنجا خیلی بد بود. ما، اکثرا ء برای حمایت رفقای مان به داخل لیسه که درهمجواری ما قرار داشت میرفتیم وآنها را کمک میکردیم، با اینکه خود رفقای لیسهء باختر باوجود کم بودن در تعداد ، باروحیه بودند وهرگز جا خالی نمیکردند.(آن سالها ،اوج جنگ تبلیغاتی درمیان چین واتحاد شوروی) بود.



وقتی اکثریت اعضای کمیتهً ولایتی دربلخ به نفع خلق کارگر موضعگیری کرد ورفقا : فیض الله البرز ، فضل احمد طغیان،محی الدین گوهری وسائرین کمیتهء ولایتی خودرا ساختند وآنرا وسعت دادند.


اما، درراءس کمیتهء ولایتی بخش پرچمیها که شهید محبوب شاه سنگر قرار داشت ،رفقا : حبیب کارمند هوایی ملکی ،انجینر فضل احمد، شهید رزاق صاعد وسید نسیم میهن پرست عضویت داشتند .دراین کمیتهً ولایتی درسال 1349 رفقا : نذیر ، غفوروعمر که بحیث استاد دردارالمعلمین توظیف شده بودند ، وسعت یافت.



من، درآن سال عضویت کمیتهً شهری مزار را داشتم وشاهد بودم که رفقای رهبری آن وقت ، ازجمله رفیق کشتمند ورفیق بارق ، برای اثر گذاری در وضعیت بحرانی آنوقت وسروصورت دادن به امور فعالیت های حزبی رفقا درولایات شمال (خاصتاء ولایت بلخ)که بعد انشعاب به مشکلات جدی مواجه شده بود ، به مزار آمدند وملاقاتهای دوامداری را بارفقا انجام دادند .


درسال 1348 بنابر ضرورتی که وجود داشت، درلیلیه که من زنده گی داشتم ،هرشب تا ناوقتها جر و بحث های فرکسیونی داغی وجودداشت ،علت هم این بود که تیم رفقای جدیداء مخالف شده ،می خواستند همه چیز را از آن خود سازند وبی رقیب باشند ولی ما نیز تصمیم گرفته بودیم که تسلیم نگردیم. اما، آنها نیز دست بردار نبودند وهر اذیت وآذاری را که میتوانستند انجام میدادند.



باورکنید این داستان را نه برای تخریب آن رفقا ،بلکه صادقانه برای آن قصه میکنم ، که به
چشم سر مشاهده کرده ام که فرکسیونها وتشکلات خودی کوچک ، وقتی دررقابت های ناسالم ودرفکرچپه کردن حریفان خود میشوند ، اصلاءدرفکردریافت شیوهءسالم مخالفت نمیگردند وازهروسیلهء شریفانه وناشریف علیه هم استفاده میکنند.به طور مثال:( من با شهید غلام غوث گلشنیار ، ده ها مرتبه در کوچه های پر ازگِل ولای آن وقت مزار ، ازکوچهً سیاگرد که دارالمعلمین درآن واقع بود ، تا عقب ستدیویم مزار میرفتیم تا اگر شهید شهپر ویا شرعی جوزجانی را درجریان صحبت های شان که اکثرا ً درمنزل محی الدین گوهری صورت میگرفت ، پیدا وآنهارا به (نرخ روز) بی آب«!» بسازیم وهرچه ازدهن ما بر می آمد برای شان بگوئیم ودل خوش کنیم.!


آخر برای چی وچرا ؟ درحالیکه برخورد رفقای عزیز دیروز وهم صنفان آن روز ما،که جدیداء ازهم جدا شده بودیم ، ده مرتبه بدترازمابود. مثلاء بارها واقع شده که تعدادی مرا احاطه و(سوال پیچ) می کردند ویکی دونفر شان به تخت خواب دومنزلهً لیلیه من میرفتند ودرزیر کمپل وروجایی ، گاهی آشغال(...) وروزی (شمهء چای )ویا دربهترین حالت ، (بوتها وچپلک های) گِل ولای پررا می گذاشتند، تا من خواب نتوانم ، ناآرام ومجبور شوم که ترک موضع کنم ویا حد اقل جروبحث ننمایم . حالا درک میکنم که آن کار ناشی از بدطینتی وخصایل غیراخلاقی آن رفقا نبود ونیست ،کارآنها وعمل کردهای از آن قماش در شرایط موجود، محصول فرکسیون بازیها وبحرانات داخلی احزاب در کشور های عقب مانده وازجمله درداخل حزب ما وسائر گروهاست ، که باید علیه این پدیدهً شوم وتخریب کنندهً روح ،روان وتوان انسانی وسیاسی رفقا ، مبارزهء بی امان وآشتی ناپذیر صورت گیرد واجازه داده نشود که از ایمان واعتماد فرزندان صدیق مردم به سان پاروپرار ، علیه همنبردان شان وبرای تاءمین منافع شخصی افراد استفاده شود .
اگراوضاع فعلی سازمان ها واحزاب سیاسی رفیق طرف مطالعهء دقیق قرارداده شود،من تکرارهمان قصه ها، افتراآت وتهمت را بعد 40 سال به همان گونهً قبلی مشاهده میکنم . البته کاربُرد وسائل عصری علمی وتخنیکی را نیزباید به آن علاوه کرد . ولی نه تنها دیروز، بلکه امروز نیزاین صفوف احزاب وبدنهً جامعه است که دربازیها ی قدرت وسیاسیت هنوز باج میدهند . طوریکه ، ما رفقا باهم دررقابت های ناسالم قرارداریم وبا چشم سرمشاهده میکنیم که محصول کشت ما را به غارت می برند وما باردیگر ، بدون داشتن امکانات به استقبال زمستان ( سیاسی) دیگری میرویم واین حرکت هرسال بالای ما تکرارمیگردد .



طوریکه قبلاً اشاره شد ،من به اثرفعالیت ها ی سیاسی ازطرف ادارهً تعلیم وتربیه واستخبارات نشانی شده بودم وازآنجهت مرا ازادامهء تحصیل دردارالمعلمین عالی بلخ مانع شدند واجبارًا تعرفهً معلمی دریافت نمودم .اما، به مجرد مراجعه به مکتب نمبر اول پلخمری ، ادارهء مکتب ،مکتوبی را بمن نشان دادکه حق معلمی نیزبه فرمان عبدالقیوم وزیرمعارف وقت ، ازمن سلب گردیده بود. هرچه تلاش کردم درهیچ عرصه یی نتوانستم کاری پیدا کنم .



وقتی درپلخمری باقی ماندم ، از طرف رفقای مرکز،هدایتی دریافت نمودم که باید مسوولیت سازمان حزبی ولایت بغلان را که بعد انشعاب 1348 ، ازهم پاشیده بود واز لحاظ کمی ، رفقای محدودی در بخش ما( پرچمیها )، آنهم به صورت پراگنده باقی مانده بودند ، به عهده بگیرم .این درحالی بود که خود نیز صاحب تجارب و اندوختهء لازم سیاسی برای سروسامان دادن به امورات ازهم پاشیدهء یک کمیتهء ولایتی نبودم .اما، با شناخت وسیع درمحل وداشتن دوستان وآشنایان ترقیخواه وجوانان مبارز که در آن وقت زمینه برای جذب وجلب ایشان مساعد بود، به کمک سائر رفقا توانستیم درولایت بغلان ، خاصتا ء درپلخمری دارای سیستم تشکیلاتی منظم گرد یم وتعدادی از رفقای معلم ومتعلم به شمول چند کارگرودهقان آگاه ازچمله( شهید جمال دهقان، طاهر کارگر، زنده یاد عبدالرحمان کارگر، شادروان کاکا رشید کارگر ، سید محفوظ کارگرو شادروان عیسی خیل کارگر، ایوب زرگرواحد دهقان،کمال دهقان ،مکالدین کیله گیه یی،ارباب نورجان ،رازمحمد پتنگ دهقان وجمعی از روشنفکران مانند شهید صمد پویا،شادروان
مقیم کهکشان ،یاسین برومند ،مسجدی معلم، اسحق معلم، نسیم معلم ، غفور بسیم معلم، خبیر ، ودود ،خلیل سپر،آصف معلم ،هاشم عکاس، جلال ساعت ساز،داکتر جبار، مهدی کامیاب، آغاشرین معلم (استالفی) ،شادروان غلام علی معلم ،رمضان معلم ،ولی کارگر،سید محمود،یاسین،ماما یونس، هاشم امیری ، اشرف صابر ، عبدالرحمان سمنگانی وده ها دهقان وکارگر وروشن فکردیگر جذب شدند وشامل تشکیلات ما گردیدند . ناگفته نماند که در آن وقت مسوولیت سازمان بغلان را درسطح کمیتهء مرکزی محترم سلیمان لایق عهده داربود و با انصاف باید گفته شود که کار های تبلیغاتی ایشان درساحه ء دهقانی درآن روزگار نتایج عالی داشت وبه اثر آن فعالیت ها تعدادی از دهقانان به حزب پیوستند.



دیری نگذشت که بدنهء سازمان ما وسعت پیدا کرد ورفقای جدیدی چه نوجذب وچه سابقه دارِ بی ارتباط ومنتظرروشن شدن نتائج نهایی جنگهای تبلیغاتی بعد انشعاب 1348 ، شامل تشکیلات ما شدند.سازمان ما درحالت وسیع شدن وعمیق شدن بودکه حادثهء ناگواری رخ داد وضربهء شدیدی برما ودرمجموع بالای حزب وارد کرد.

ازآنجائیکه آن رویداد درهیچ نوشتهء انعکاس داده نشده است ، با وجود آنکه شاید طرف توجه تعدادی ازرفقا قرارنگیرد ، ولی چون برای پیدا کردن معلومات ، خاصتا ء برای آنانیکه درآن زمان از واقعه (زخمی شدن بشیر رویه گر وزندانی شدن رفقا) فقط خبر شده بودند، اما، ازچگونه گی آن معلومات بدست آورده نتوانستند، علاوتا ء برای ترسیم چهرهء واقعی اقدامات اعضای خانوادهء سلطنتی وحکام آن وقت واینکه چه گونه مردم ازترس آنها به دین ومذهب شان جفا میکردندودروغرا راست وحقیقت وانمود میساختند، مفید تمام شود.


شرح رویداد:


((دراخیر ماه حوت 1343، من درشب سوم عید قربان که برف تمام زمین را درپلخمری پوشانیده بود، با طاهر کارگربه منزل کاکا داوود شاه برقی که پسرش ملنگ شاه معلم ، هم صنفی من بود، غرض عید مبارکی ودیدار ایشان رفته بودیم .بعد صرف چای درحالیکه ساعت هشت ونیم شب بود خانهء ایشان ترک نموده ودرچوک پلخمری خبرهای شب را که درآن وقت به ساعت هشت وچهل وپنج دقیقه نشر میگردید، می شنیدیم که شخصی دروازهً موتر جیپی را باز کرده ومرا بنام جلیل او جلیل ، صدا میکرد ونزد خود فرا میخواند. بلادرنگ به سوی موتر شتافتیم . درموتر لایق صاحب را دیدیم که بما فرمان ( به موتر بالا شوید را صادرکرد) پرسیدیم که چرا وضع تان خوب نیست؟ گفت که بشیر درمسجد کارد خورده ووضعش بسیار خراب است. پرسیدیم که کی اورا زده است؟ گفت اخوانیها.( بشیر زخمی شده، رفیق ما بشیررویگر بود که یکی ازکادرهای قدیمی وسرشناس حزب بود وبعداء وزیر اطلاعات وفرهنگ گردید وبا سلیمان لایق روابط خانواده گی داشت )
ما درمعیت ایشان به شفاخانهء نساجی پلخمری رفتیم ودر آنجاچند تن دیگر از رفقا را نیز دیدیم که با احتیاط تمام از بین جنگلهای شفاخانه ، میخواهند از وضع واقف شوند.ما، که مظلوم واقع شده بودیم ویک رفیق ما کارد خورده بود ،درفکر این بودیم که دولت اخوانیها را دستگیر ومجازات خواهد کرد، اما، پلان طور دیگری سازمان دهی شده بود. درنتیجه، چند لحظه بعد سرمامور پولیس ولایت که فرد گوشت آلود واصلا ء از فاریاب بود ، مرا صدا زد که بیا به ولسوالی برویم . من گفتم چرا وچه کار داریم به ولسوالی؟ اوگفت بیا وحرف نزن. من خواستم ،لایق صاحب را درجریان قرار دهم ، سرمامور گفت که اونیز با ما میرود. خلاصه اینکه ، ما به ولسوالی رفتیم ودر اتاق کار ولسوال که سالون کلانی بود داخل شدیم ودیدیم که تمام موسفیدان واهل آن منطقه ایکه مسجد درآن موقعیت دارد ، قبلاء دراتاق اخذ موقع کرده اند. درآن لحظه والی ولایت را نیز دیدیم که در بالای دفتر کار نشسته وعصبانیت میکند وفحش میگوید . اندک مدتی نگذشته بود که شهید صمد پویا را که فقط سه ماه قبل جذب نموده وشامل حزب شده بود ، با رفیق دیگر ما، نبی جان علاف که به نام بچهء ملای مندوی مشهور بود ، به داخل اتاق آوردند. والی بغلان ( ذکریا) ی دیوانه وسردار مست بی پروا وحتی غیر جوابگو بودن دربرابر سلطنت ، هرلحظه عصبانی تر می شد وتابلیت اعصاب ویا تابلیت آرامش قلبی به زیر زبان میگذاشت وفحش میگفت ومی غرید .



چند دقیقهء بدین منوال گذشت ،والی بغلان روبه موسفیدانی که بعد ادای نماز خفتن وپخته کردن قول وقرار شان به ولسوالی فراخوانده شده بودند نمود وگفت: « بگوئید ، چه واقع شد ؟» . موسفیدان به رسم احترام همه یکجا برخاستند وآنگاه والی امرکرد که {یک یک نفر گپ بزنید } . نفر اول حاجی رجب لرخوی(لرخابی) بود که دست به سینه والی را مخاطب قرار داده گفت: والی صاحب : ما نماز را خوانده آمده ایم وخدا را شاهد میگیریم که گپ ازین قراربود.« ما ، درمسجد نمازمیخواندیم که همین آغا ،که نامش را نمیدانیم ولی فکر میکنیم که پسر (خیاشنهً) آغای سلیمان لایق است،( بشیر رویگر) با تعدادی دیگر به مسجد داخل شدند وبدون معطلی ملای مسجد را (فحش وناسزا گفتند وبه دین اسلام ، خواندن نماز ونمازگزاران ) لعنت گفتند وتوهین کردند) . همینکه ملا صاحب برایش گفت : اوبچه (گپته سنجیده بزن،بد کردی وکفر میگی) همگی شان بجان ملا صاحب افتادند وبا (سوته چوبهاییکه) دردستان شان بود بر فرق ملا کوبیدند ،ا ما، نمیدانیم که درکجا وچطور خود اوزخمی گردیده است .



میخواهم توجه جدی شمارا به این موضوع معطوف بدارم که چگونه حاجی صاحبان، موسفیدان،ملای مسجدوهرباشندهء آن محل که به مسجد ازبیکهای اسلام قلعهء شهر پلخمری مشهوراست ودرآن وقت شب به ولسوالی خواسته شده بودند ، باکل شرافت وایمانداری(!) دروغ گفتند وعلیه ما که اصلا ء نه درآن شب ونه دربیست سال یعدی درآن مسجد که از خانه های ما بسیار دورواقع شده بود ، داخل نشده بودیم ، با کل چشم سفیدی ، دروغ گفتند واتهام بستند .( بعداء معلوم شد که قبل از حضور آنها درمحضر والی ، با آنها یعنی با تعدادی از حاجی صاحبان ، ملاها وبزرگان دینی ودنیوی پرمدعای آن گذر،جلسه ء ترتیب داده بودند وخطرات ناشی از زخمی شدن «بشیر رویگر واحتمال عکس العمل» پرچمیهارا درصورت گفتن حقیقت که به نقص دولت ومتجاوز بودن اخوانیها تمام می شد،باآنها درمیان گذاشته بودند وبرای شان تفهیم شده بود که چه نوع اعترافاتی داشته باشند تا به مشکلی مواجه نگردند). اما، همهء آنها به نام خدا وقرآن ،قسم یاد کردند وصاف وسُچه دروغ گفتند.



درآن هنگامی که والی ولایت بغلان آن میرغضب خودکامهء سلطنت، به خشم آمده بود وهرلحظه چشمان ولبانش را می لرزاند وهمه اراکین ولسوالی وولایت که درآنجا جمع شده بودندو دست به ادب درمقابل آن دژخیم ایستاده بودند، طاهر کارگر دوحرکت غیر معمولی را انجام داد که با عقل وتدبیر همسویی نداشت. او باراول از میز والی که درراءس اتاق واقع شده بود عبور کرد ودرعقب والی دور تر ایستاده شد ووالی با نگاه تنفر آمیزش نسبت به او عکس العمل نشان داد.باردوم که والی دراوج (خشم وعربده) قرار داشت، طاهر کارگر از والی گوگرد خواست تا سگرت خودش را روشن کند . آن اقدام وضع والی را بکلی دگرگون ساخت وامر کرده گفت که این ( پدرلعنت را چپه کنید) .


طاهر را دردهلیز چپه کردند وبیرحمانه ( چوبکاری کردند) اودرمقابل ضربات چوب که از دو استقامت بالای او وارد میشد ،اصلاء صدایی نمیکشید وتحمل میکرد ، تا آنکه اندک صدایی از او بالاشد وشکنجه گران خسته وانده شده دوباره به داخل اتاق آمدند.همینکه والی چشمش بمن خورد ، گفت تو چکاره هستی ، حاجی رجب لرخابی صدا کرد که همان معلمی که باچوب برفرق ملاصاحب کوفت همین است . همیکه من استدلال کردم که من اصلاء تا حال به داخل آن مسجد نرفته ام و اگر رفته باشم و باچوب برفرق ملا زده باشم ، ملا صاحب حاضر است ، سرش را ملاحظه کنید ، این دروغ است ومن با طاهر به خانهء ( کاکاداوود شاه برای عیدی رفته بودیم) . والی فقط از من پرسید که تو معلم هستی؟ گفتم نی . اوصدا زد که این ( پدرلعنت را نیز چپه کنید) . آنها درظرف تقریبا ء نیم ساعت ،ازشانه تا پاها، خاصتاء پاهای مرا به توته ء از گوشت مبدل ساختند. درابتدا من نیز با استفاده از مقاومت انقلابیون ( خاصتا ء توده یی ها)که درکتابها خوانده بودم، مقاومت کردم ولی یکی از افراد آنجا که والی را دور دید گفت اگر فریاد نکشی تادم مرگ شکنجه میگردی .



طاهر کارگر ومرا برای (غل وزنجیر ) نمودن دستها وپاهای ما به آنسوی دهلیز ( کـَش) میکردند که صدای غالمغال صمد پویا را که چند لحظه قبل اورا نیز آورده بودند، شنیدیم . اما، از آنجایی که او متعلم مکتب بود ، به زدن چند چوب ولگد اکتفا کردند ) . رفیق صمـد پویا،یکی از رفقای باشهامت وبا استعدادی بود که درمقام های کمیته های ولایتی وولایت درشمال ، صادقانه زحمت کشید ، اما، قبل از سقوط دولت مرکزی درماه ثور1371، دریک حادثهء غم انگیز سقوط طیاره ، درراه برگشت از حیرتان به پلخمری ، شهید شد. روحش با سائر همرزمانش شاد باد !)


شکنجه گران فقط سلیمان لایق را شکنجه نکردند وبس ولی اورا دردهلیز جادادند وبدون جرم اورا نیز توقیف کردند واهانت نمودند.


سال 1349 برای من یکی از دشوارترین سالهای زنده گی ام بود . درآن سال از دارالمعلمین عالی اخراج شدم ، از معلمی طرد گردیدم ، حق کار درسائر ادارات دولتی برای مدتی ازمن سلب گردید وسرانجام به دست دژخیمان سلطنتی ودروغگویان ( محاسن سفید) (!)ونوکرسلطنت به زیر شکنجه وبداخل زندان رفتم وصحتم را ازدست دادم .



درزندان به زودی خبر شدیم که رفقا ، صمد پویا ، نبی جان ، شادروان عیسی خیل( که یکی از آزاده ترین مردان روزگارش بود) ولایق صاحب را نیز ، تحت نظر گرفته اند . ازجمله افرادی که به ابتکار ونمایش ساخته گی من ، تدابیر بعدی خودش وفداکاری یک کارگر فداکار به نام( حسین علی ) که درمهمان خانهً نساجی ، زنده گی داشت ، از پیگرد نجات یافت وخودرا به کابل که محل سربازی اش رسا نید، سلیم کارگربود که درهنگام زخمی شدن بشیـر رویگر ، با اویکجا درمسجد رفته بود .


مارا درولسوالی نگهداشتند وهرکدام را به اتاقی بردند. مرا نیزدرمدخل ( زیرزمینی، دراتاقی محبوس کردند که بسیار سرد بود وازدرودیوارش باد داخل می شد . قبلاء ازطرف حکومتیها به سربازان گفته شده بود که ما( مردمان بسیار خطرناک ) هستیم وباید همیشه تحت مراقبت باشیم . ازهمان جهت در اتاقی که من محبوس بودم، برعلاوهء آنکه دستان وپاهای مرا بازنجیر بسته بودند ، درکمرم ریسمانی رابسیارمحکم بستند وسرریسمان را درپایهء چارپایی سرباز محافظ ارتباط دادند ، تا باکوچکترین حرکت سرباز متوجه شود درحالیکه من اصلاء به اثرزخمهای شدید وخونچکان ناشی از شکنجه، خودرا به مشکل حرکت داده میتوانستم . آنها، درشب اول زندانی شدن ونیمه جان بودن ، نه تنها رحمی نکردند وحد اقل یک تابلیت عادی ضد درد به من ندادند،برخلاف پولیسهای مرتجع داخل ولسوالی وسرکاتبان رشوه خوار ومردم آذار شعبات مختلف آن که خصومت جدی علیه ما داشتند، به سراغم آمده ومرا از اتاق خارج وبیشتر ازسه ساعت دربین برف که ازکمرم بالا بود ، ایستاده کرده وگفتند که حال حزبت و رهبرانت را بگو که( بیایند وتو را نجات) دهند. من آن لحظات وحشیگری وقساوت را که علیه من وما ، درشرائط بی خبری وعدم کوچک ترین دخالت درآن قضیه ، به کار برده میشد ، هیچ گاهی فراموش نتوانستم ، بااینکه شکنجه های زندان امین جلاد بابرق ووسا یل خطرناکترعذابدهی صورت میگرفت وطاقت فرسا بود ،نمیتوان هرگز ازیادبرد. ولی درآن زمان آنقدرمشت ولگد برسرو صورت من حواله کردند که اصلاء تشخیص داده نمیتوانستم که ازطرف کی وازکدام استقامت بالایم ضربه وارد میگردد وچرا آن همه وحشت؟.


مارا بدون تحقیق دراتاقهای انفرادی نگهمیداشتند ، تااینکه روزی همهء مارابه استثای سلیمان لایق ،دریک اتاق کلان یکجا ساختند وشرایط اتاق نسبت داشتن بخاری چوبی بهتر شد واندکی راحت شدیم . اما ، زخمهای پاها وسرینهای ما ، امکان نشستن برروی زمین را ازما سلب کرده بود . درآن روزهای بد، مامورین پولیس امکان دسترسی به دوارا نیز ازما گرفته بودند وخود نیز هیچ کمکی درمورد نکردند. این درحالی بود که هیچ فردی جراءت نزدیک شدن به ما را برای آن نداشت که بر علاوهء به خشم آمدن سرکار،تبلیغ کرده بودند که گویا ما ( قرآن شریف را درمسجدسوختانده ایم ).


یکی از روزها، سرمامور پولیس ولسوالی به داخل اتاق ما آمد ویک بوتل مایع رنگه را به ما داد و گفت که این ( ویکم) است وآنرا به زخمهای تان چرب کنید تا بهبود یابید. گفتنیست که از ( ویکم تاکنون دربعضی از مناطق دهاتی ،برای جور شدن زخمها استفاده میگردد) ولی ما درشهر صنعتی پلخمری واز دست سرمامور پولیس، آن دوای (نادر) رادریافت میکردیم .


روزی متوجه شدیم که مامورین خشن حکومتی برخورد شان را ملایم تر ساخته اند وباخنده صحبت میکنند ومیگویند که جوان هستید واین غمها فراموش میگردد. درآنوقت ما مفهوم آن سخنان را فهمیده نمیتوانستیم ، اما، بعد رهایی فهمیدیم که « درهمان لحظات اول گرفتاری وشکنجهء ما ، والی ولایت موضوع را به پادشاه که درآن روزها برای هواخوری به جلال آباد رفته بود ، خبرداده وبرایش گفته بود که { پرچمیها درپلخمری انقلاب کرده اند وکنترول شهر را به دست خواهند گرفت ، ما به کمک عاجل نظامی ضرورت داریم } . پادشاه، تیلفونی موضوع را با صدراعظم وقت که مرحوم نوراحمد اعتمادی بود، درمیان گذاشته واورا برای رسانیدن کمک به بغلان هدایت میدهد .صدراعظم درجواب پادشاه میگوید که (این سخنان بیهوده است ، نه پرچمیها ای قدرت انقلاب را دارند ونه باید به بغلان از قطعهء « حسین کوت » نیرو فرستاده شود.سخن زدن از انقلاب بیمورد است وانقلاب درپلخمری شروع نخواهد شد .)


قرار معلومات دریافتی آن زمان ،رهبری حزب ما، با شخص اعتمادی تماس گرفته ومراتب احتجاج صریح خودرا نسبت خودسری وظلم بیحد والی بغلان درحق رفقای ما درپلخمری ، ابراز میکند که درنتیجه مرحوم اعتمادی که خود ش نیزدرموردخودسری های والی ولایت معلومات داشت ، به آن عضو خانواده ء سلطنتی که پادشاه اورا کاکا میگفت ، فهمانده بود که درپی ادامه دادن آن دوسیه نشود و زندانیان را رها سازد . » لذا ، تغییرموضع دربرابر ما ، ناشی ازنرم شدن مقامات مرکزی بود که بعداءباعث رهایی ما اززندان شده، اما ، هیچ یک ازاعضای حزب اسلامی که شکم (بشیر رویگر ) را درداخل مسجد وبعد ادای نماز، با کارد پاره کرده بودند ، طرف تعقیب قانونی قرار نگرفت .« این یکی از مظاهر دموکراسی وقانونمند بودن نظام سلطنتی بود)
وقتی سرقافله ً قاطران سرکاری آنوقت دربغلان( والی ذکریا) امر حفظ دوسیه را داد، مادیگرافراد لت وکوب کنندهء ملا، اهانت کننده گان به مقدسات وموسفیدان ،نبودیم وادعاکننده گان طرف حمایت حکومت نیز ،لب به سخن نگشودند. آنجا برای ماثابت شد که حکومت علنا ء وبا تمام توان ازاخوانیها وجوخه های مرگ آفرین شان حمایت میکند. درغیر آن اگر ادعاها واعترافات شان حقیت داشت ، چرا آنرا تعقیب نکردند.؟



دلچسپ است که آن والی مستبد ، قانون شکن ،دروغگوودشمن ترقیخواهان را درسلول زندان ملاقات کردم. درسال 1349 یعنی 9 سال بعد از آن روزیکه ( ذکریای والی)مرا درزیر پاهای خود ، خورد وخمیرکرده بود ، اورا درصحن محبس محبس نمبریک که ما( درحدود40 رفیق ) را از محبس های نمبردو ویک ، یکجا ساخته ومیخواستند اعدام کنند، دیدم. ما که مدتها ازهوای آزاد وروشنی وحرارت آفتاب محروم شده بودیم ، فقط بعد کشته شدن نورمحمد تره کی رئیس شورای انقلابی وقت ،توسط حفیظ الله امین مکار،اجازه یافته بودیم که بیرون ازدهلیزشرقی( دهلیزمنتظرین اعدام شدن) پا بگذاریم . این درحالی بود که سلطنت طلبان ومامورین عالی رتبهً دوران مرحوم داوودخان از امکانات بسیار خوب ، ازجمله حق نوشتن وشنیدن رادیو وخواندن کتاب ، بهره مند بودند.


همینکه سلطان عزیزذکریا را دیدم ، به اونزدیک شدم وسلام دادم. او ازمن پرسید که چه وقت شمارا اینجا آورده اند؟ گفتم 80 روز قبل .پرسید به کدام حزب تعلق داری ویا مثل ما بیگناه شمارا نیز آورده اند ؟. گفتم که من پرچمی هستم.او از من پرسید که ازکجا هستی ؟ گفتم از پلخمری ، گفت یک وقت من والی بغلان بودم . پرسیدم نام شما ؟ گفت سلطان عزیز ذکریا. گفت که ترا شکنجه کردند؟یانه؟ گفتم بسیار ، اوگفت که بسیار ظالم هستند ومردم را بناحق بندی کرده وشکنجه میکنند . اوعلاوه کرد که دلم به حال شما میسوزد که درجوانی زندانی وشکنجه شدید و......


پرسیدم که دروقتهای شما، حکومتها به مثل حکومت فعلی ظالم نبود؟ گفت هرگز ، ما آزادی داشتیم وقانون حکومت میکرد.دلم بسیار تنگ شده بود ووقت طولانی نیز برای ماندن دربیرون از اتاق نداشتیم ، برایش گفتم که شما مرا نمی شناسید ولی من شمارا خیلی خوب میشناسم. گفت چطور ؟ گفتم که حال که دریک محبس هستیم وسرنوشت هردوی ما معلوم نیست که کی زنده میماند وکی کشته خواهد شد، برایت سخت نمیگویم، اما ، این را بدان که من همان معلمی هستم که درماه حوت سال 1349 درپلخمری ، بناحق وبطور ظالمانه درزیر پاها ی شما خورد وخمیر شدم وبا بیشتر از 500 ضربه چوب وصدها لگد ومشت ، شکنجه واذیت گردیم ودشمن دین اعلامم کردید وخونهای ریخته شدهء یکتن از محمدزایی های هم تبار تانرا که بشیر رویگر بود ، قربان اهداف حکومتی وغیر عادلانهء تان نمودید. جناب والی صاحب شما نیز جز مستبدین هستید وبسیار خوش هستم که شمارا شریک جرمی خود می بینم ودر یک محبس به سر می بریم. او بسیار وارخطا شد وبرعلاوه ء عادت قبلی حرکتهای چشم ولب ، دستانش نسز به لرزه افتاد وحیران شده بود که چه کند .سرانجام یک هم اتاقی اش به دادش رسید ودست اورا گرفت وداخل محبس شدند ولی تا وقتی که من برایش معلوم میشدم، به عقبش نگاه میکرد ودیگر سراغی از او نیافتم .



آن والی محترم ودژخیم قبلی یکبار دیگر درمعرض دید من قرار گرفت وآن شبی بود که حکومت امین به وسیلهء شورویها سقوط کرد وسخنان شادروان ببرک کارمل از طریق رادیوها پخش شده بود ولی ما چون رادیو نداشتیم ، خبر نشدیم. والی ذکریا، باجمعی از همقطارانش به دروازهً دهلیز شرقی که سخت زنجیر پیچ میشد آمد وچیغ زنان میگفتند که : رفقا(!؟) تبریک میگوییم ، (امین سقوط کرد وکارمل صاحب محترم رئیس جمهور شد، حال همهء ما آزاد میشویم). آنها ، این سخنان را درحالتی میگفتند که سربازان شوروی درداخل دهلیز ایستاده بودند وبا اشارات وسخنان غیرفهمای شان ، به آنها نوید آزاد شدن را میدادند وایشان سپاسگذاری میکردند ودست به سینه میبردند .به سخنان ایشان نیزتوجه کنید: (کارمل صاحب محترم ، رفقا ، تبریک میگوییم ) و... اما همینکه آزاد شدند وخودرا ازوطن بیرون کشیدند، چه تبلیغات خصمانهء که تاحال علیه ما نمیکنند.!



برای معلومات شما اندکی به اصل رویداد برمیگردم وعلت آن واقعه را به تصویر میکشم .
درزمستان سال 1349 لایق صاحب با فامیلش به پلخمری آمد ودرنزدیکی مسجد ازبیکهای اسلام قلعه ، خانه ایرا به کرایه گرفت ، درحالیکه خانهء پدری شان درحدود یک کیلومتری آن محل موقعیت داشت ولی شاید نسبت کم بودن اتاقهای خواب درآنجا اقامت نگزیدند.



اخوانیها (طرفداران حزب اسلامی گلب الدین) که متعصب ترین افراد آن درپلخمری فعالیت داشتند، از همان روز اول ِ اقامت سلیمان لایق ، تبلیغات شدیدی را علیه او وحتی علیه پدرش که ملا امام مسجد جامع شهر پلخمری ومشهور به ( خلیفهً بازار) ویکی از روحانیون مشهور و دارای پایگاه وسیع دربین مردم بود ، آغاز کردند. جناب لایق صاحب دو سه باری مارا فراخواند واین موضوع را درمیان گذاشت وخواستار اتخا ذ تدابیری درزمینه گردید . هرکدام نظریات شان را به صورت گرم وسرد ابراز کردند که همه بیانگر احساسات نیک واحترام شان نسبت به آن رفیق عضو کمیتهء مرکزی ومسوول حزبی ما بود. دریکی از صحبتهای چند نفری ، من ابراز نظر کردم که خانهء دیگری ودر یک محل دور تر برای تان پیدا میکنیم واساسیه شمارا به آنجا انتقال میدهیم. اما، این نظر من طرف قبول واقع نشد ویکی از دوستان آن وقت که بیشتر ( کاکه وستنگ) بود ،گفت این ترس است ومانباید این کار را بکنیم .


درآن دیدار چند نفری قبل زخمی شدن رفیق رویگر،درمورد خطرات مرگ ومیر جانبین نیز صحبت شد وبر حسب فرضیه گفته شد که اگر اخوانیها بالای ما حمله کنند ودردفاع، فردی ازآنها کسته شود ، مسوولیت قتل را ازجانب ما کی باید به عهده بگیرد .؟ دوستان ما خاموش شدند وصدای لایق صاحب که کل اختیارما درهمه امور بود ،سکوت را شکست وفرمود که : ( رفیق جلیل «پرشور» توبیکار هستی ، بهتراست مسوولیت را درصورت وقوع چنین حادثه، خودت بدوش بگیری! ). من نگاهی به آن رفیق بزرگ انداختم وبرای آن هیچ استدلالی نکردم وموافقت خودرا ابراز نمودم که نشود نزد او وسایر رفقا ، شانه خالی کردن من ازیک وظیفهء( انقلابی!!)ویا عدم اطاعت وسرپیچی ازاوامرحزبی بادرنظرداشت موقف حزری( مسوول حزبی ولایت بغلان) قیمت داده شود .اما ، صادقانه اعتراف میکنم که آن جملهً کوتاه وتلخ بدون مقدمه وزمینه سازی ،به حدی بالای روح وروانم تاثیربد ومنفی وارد کرد که هرگزفراموشم نمیشود . زیرا، شرایطی که در آن به سرمی بردم نهایت دشواربود، چون از تکمیل تحصیلات عالی محروم شده بودم، حق کار ازمن سلب شده بود،از معلمی طرد شده بودم وتحت پیگرد پولیس قرارداشتم وبا وجود آن دراکثر مناطق پلخمری وولایت با کمترین امکانات مالی برای جلب وجذب میرفتم وکارمیکردم .



بلی ، من تاهمین اکنون فکر میکنم که شاید فقر وتنگدستی اقتصادی ام باعث شده بود که آن بزرگوار بمن گفت که ( درصورت زندانی شدن تو ، ما مشکلات فامیل تان را رفع خواهیم کرد واز ایشان مواظبت خواهیم نمود) . درحالیکه شاید من به جرم قتل ، اگر به وقوع می پیوست، اعدام میشدم.


رفقای عزیز!ما، چنین اوامر وهدایات را نیز لبیک گفته بودیم وبا چشمان باز به سوی مرگ میرفتیم، اما افسوس که اکثریت آنهاییکه ما به ایشان چنین احترام واعتماد داشتیم، مارا تنها مانده اند وهیچ حرکت نمیکنند.!


قابل یادآوریست که خانه ایکه لایق صاحب درآن زنده گی میکرد ، درنزدیکی خانهء ملا نصرالدین بود . ملا نصرالدین فرزندی داشت که نهایت با استعداد وسخنور وبعدا ء یکی از شخصیت های کلیدی حزب اسلامی گردید. او ( سیف الدین نصرت یار) بودکه دراویل جوانی وسیاست بازی با ما نزدیک بود ولی به مانند خود گلب الدین به یکباره گی لباس ( جهاد وخصومت علیه مارا)پوشید وبه یکی از مشکل آفرین افراد درشمال مبدل گشت .این سیف الدین نصرت یار دردوران حکومت داوود خان مرحوم ، تحت تعقیب قرار داشت وگفته میشد که امر گرفتاری او داده شده بود ولی اوبه سوی هرات فرار کرده بود. پولیس هرات، اورا دریکی از نقاط سرحدی توقیف وبعدا ء درمحکمهء بالایی به مرگ محکوم واعدام میگردد. دراین مورد باید اضافه گردد که از آن افراد همرکاب سیف الدین نصرت یاردرپلخمری وفعال درحوادث آن سالها ، اینها ، دردورهً مرحوم داوود خان وحاکمیت امین کشته شدند .(سیف الدین نصرت یار ، خواجه محفوظ ، شاه محمد ،(غلام محمد معلم وربانی معلم که این دوی اخیر برادران بودند)، حامد ونواز پسران داکتر انور، سالار پسر سلطان جان رئیس بلدیه ، شیر آقا از دند غوری ، انجینر عثمان پسر مستری اسماعیل وتعدادی دیگر. ازجمله عثمان وشاه محمد درقیام اخوانیها درسال 1358 درطبقهء اول زندان پل چرخی که من وتعداد بیشمار رفقا وسایر زندانیان در طبقه های دوم وسوم زندان نمبر 2 ، صدای تیر اندازیها وغالمغال زندانیان را می شنیدیم وبعد آن بیشتر از 37 ساعت حق بیرون شدن از اتاقهای زندان را درشرایطی از ما سلب کردند که هیچ اتاقی دارای تشناب نبود وماشاهد ( ضعف کردنهای بسیاری از محبوسین) بودیم .


سیف الدین ، بچهء ملانصرالدین، دارای دوستان ورفقای همفکر زیادی درپلخمری بود. آنها از مناطق دورشهر وحتی از اطراف پلخمری به این مسجد می آمدندوبه خصوص درنمازهای شام وخفتن حتماء اجتماع بزرگ سیاسی مذهبی ونمایش قدرت را انجام میدادند. پیشهناد تغییر محل زنده گی برای لایق صاحب به خاطر جلوگیری از حوادث خونین بود، که متاءسفانه به آن گوش داده نه شد ورنه شاید آن اتفاق به وقوع نمی پیوست.


قابل یاد آوریست که یکی دوشب ما( تعدادی ازرفقای شهر وچند دهقان حزبی وموید) حزب درمنزل لایق صاحب ( درنزدیکی آن مسجد) برای دادن جواب به آن گروه ، درصورت ( تجاوز شان ) به رفقای نمازگذارکه اهل آن محله ومسجد بودند،جمع شده بودیم ولی حادثه ء به وقوع نه پیوست.اما، در شب سوم عید قربان ، بشیررویگر با سلیم کارگر به تنهایی در آن مسجد میروند وبعد ادای نماز خفتن ، مشاجرهء بین هردوتیم صورت میگییرد وکلمات رکیکی بین شان تبادله میگردد . درآن هنگام سلیم کارگر که خود سرباز بود، روبه سیف الدین ودیگران نموده میگوید که : (ماوشما درپوهنتون خات دیدیم). دراین هنگام مشت ولگدی تبادله شده وچراغ های مسجد خاموش میشود ، ومتعاقبا ً روشن میگردد ، گویی هیچ واقعه ء رخ نداده باشد .خود رفیق رویگر این داستان را بیان نموده گفت که : وقتی دردهلیز کلوش روسی (کفش) خودرا پای میکردم ، متوجه شدم که کلوش هایم تر شده وپیراهنم باثر فشاری حرکت میکند، دستبردم ودیدم که خون ریزی شدید دارم وفهمیدم که (نامردها)درتاریکی با کارد به من حمله کرده اند. بشیر رویگر را به شفاخانه انتقال میدهند وبقیهء داستان همان بود که شما درجریان قرار گرفتید.


گفتنیست که ازجمله رفقای آن دوران رفقا( جمال دهقان (آگاه ترین وقهرمان ترین دهقان ) وصمد پویا وواحد عادل رئیس نساجی پلخمری وبسا رفقای دیگر شهید شدند ورفقا :انجینر هزارگل رئیس برق غوری ، نعیم کهکشان ،عباس کارگر ،سید حمید الله معلم ، حکیم ، عبدالخالق وتعدادی دیگردردورهء امین تیرباران شدند .درحالیکه رفقا: انجینر گلچین رئیس برق غوری، نیاز دهقان، کاکا رشیدکارگر، عبدالرحمان کارگر ،میراجان سرباشی نساجی،هردوکمال کیله گی انجینر نبی کارگر، نورعلی کمپیرکی،ماما یونس فابریکهً قند، دادعلی نیرو،واسع کارگر، بابه تاج محمد کارگر ، بابه جلیل کارگر ، وزیر محمد وکیل شورا ،عیسی خیل کارگر ،میرعادل کارگرمشهور به ( اسپارتاکوس)، حلیم کارگر ، غلام سخی کارگر، گل محمد ارباب ،عبدالله دهقان ،معلم جان ،مقیم کهکشان، غلام علی معلم ، محسن شاروال وده هاتن دیگر شان به ابدیت پیوسته اند.( روح همهء شان را شاد میخواهیم)


این داستان قدیمی را برای آن قصه کردم که رفقا واعضای فامیلها وفرزندان آن شهدا وفدا شده گان که خون های داغ وزنده گی باارزش شان رابدون طمع وتوقع درخدمت تحقق آرمانهای انسان زحمت کش وطن، ترقی واعتلای میهن واهداف حزب شان فداکرده اند ،نباید فراموش شوند وبی اتفاقی ها و خانه جنگیهای موجود شخصی وتشکیلاتی غیرموجهء ما، نسلهای باقیماندهء به ابدیت پیوسته گان را به سوی بی تفاوتی بیشتربکشاند وبنابر عدم تاءمین ارتباط با آنها ودوام کجروییها، بی اتفاقیها وخانه جنگیهای ما، ناگزیر شوند وبرباطل بودن راه پدرانشان ابراز نظر کنند. این مسوولیت ماست تا به جوانان وفامیلهای متعلق به رفقا وتحول پسندان ،این اعتماد را بدهیم که میتوانیم باردیگر به پا بایستیم وآبرومندانه وبا قوت ووحدت صادقانه درجامعه مطرح شویم ومبارزه کنیم.


بنا ء ، رفقای گرامی ! بیایید ، کاری نکنیم که این عملکردهای ما درنزد آن فامیلها ،سایر رفقا ، وملیونها انسان زحمت کش منتظر جامعه که تادیروز متحد ومدافع ما بودند، جفا درحق خون های فداشده در راه سعادت مردم وتحقق اهداف وطنپرستانهً مشترک مان تلقی گردد وآنها ازهمراهی شان نسبت به ما احساس پشیمانی کنند.

با عرض احترام : جلیل پرشور

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.